آرزوهای رسیده، لذت‌های بر باد رفته!

ساخت وبلاگ

انسان همیشه به آرزو امیدوار است و با آن زندگی می‌کند، که این آرزوها انتها ندارند!

حدود پنج یا شش ساله که بودیم، می‌گفتیم: «کی بشه بریم مدرسه؟» مهرماه از راه رسید و ما را روانه مدرسه کردند. داخل کلاس، نشستن روی نیمکت و در جمع دوستان، مهمتر از همه دور شدن از کار سختِ روزانه، بودن در کلاس اول، آرزویی بود که به آن رسیدیم.

چند روزی که گذشت، گفتند امروز می‌خواهند کتاب بدهند. آقا مدیر با یِک بغل کتاب آمد داخل و آنها را بین بچه‌ها تقسیم کرد. خیلی خوشحال بودیم. تا دیروز، مشغول علف چینی و وَرکولی‌وانی و کوتِ بار و کارهای سخت دیگر، اما امروز روی نیمکت، با این قشنگِ کتابان کنار دوستان!

یکی از کتاب‌ها را با شوق باز کردیم. صفحه اول آن، عکسی از شاه داشت. صفحه بعدی، عکس زن شاه!! به همدیگر نگاه کردیم و پچ‌پچ‌ها در خنکای کلاس گل انداخت: «چیبه اینی سَر لوخته؟ اِهی روسری نُداره!» آخر برای یک طفل روستایی در دهه‌ چهل و پنجاه، که شاید یک بار هم مادرش را بی روسری ندیده بود، این بی‌حجابی زن‌ها، عجیب می‌آمد.

کتاب را ورق زدیم. صفحه بعد: «اِهی این گُربه دَرَ دار جواَر میشو». صفحه بعد: «اِهی دَرَ آن شاخی سَر وَرمال میشو» صفحه بعد: «داری سَردَ جیرومه! چه قشینگه عکس» ورق زدیم صفحه بعد: «نگاه کن زُنا دَرَ رختَ بَندی سَر پهن مینه، آن گربه دی با تا گولّه بازی مینه» ورق زدیم صفحه بعد: «کَشکریت داری شاخه‌ی سَر پیندیر تُکُش دَره، یِه روباه دی داری بیخِ» رفتیم صفحه بعد: «یِه آقا درازِ نان، تُکُش هم سه گوش، بینگیه خیوی سَر، مینگنه آن سوراخی میان، آن یکی مردا هم با الُمبَه دَر میوره!» ما که نمی‌دانستیم این نان سنگک است و آنانی نانوا هم مَرد، آخر ما فقط بالی نان و پِنجیکشی که ننه‌مان درست می‌کُرد، را دیده بودیم.

کلاس اول و دوم و سوم و پشت بند آن، چهارم، گذشت. در آرزوی پنجم و امتحان نهایی در مَنگلان بودیم. آخر کلاس پنجم بودن و امتحان دادن در منگلان هم، پُز خاصّ خودش را داشت. به این آرزو هم رسیدیم! به ضربَ کوس پنجم را قبول شدیم. حال آرزوی دیگری رخ می‌نمود: رفتن به دوره راهنمایی و زندگی در خانه اجاره‌ای در گوران و مدرسه رفتن در مَنگلان. آرزوها پشت سر هم برآورده می‌شدند.

یک روز در دبیرستان، دبیر ریاضی آمد سَر کلاس، گچ را برداشت و روی تخته سیاه نوشت: ۹۰ تقسیم بر ۳. همه گفتند: خُب میشه ۳۰. بعد نوشت ۱۰۰ تقسیم بر۳. بچه‌ها پِچ‌پِج‌کنان گفتند: این باقیمانده داره. بعد معلم تخته سیاه را پاک کرد و گفت: «خوب گوش کنید» آن بالای تخته سمت چپ، یِک ۷ نوشت، بعد سمت راستِ ۷ یِک خط بزرگ وَرمال کشید و گفت: «این رادیکاله». با خود گفتم: «این ۷ شاخداره یا رادیکال؟!» یک عدد سه رقمی آن بالا نوشت و شروع کرد به تقسیم و تفریق، خلاصه تا تَه تخته سیاه آمد و آخرش هم باقیمانده صفر نشد!

بعد از رادیکال رفت سراغِ درس بعدی: این اصطلاحاتِ تانژانت و کتانژانت و سینوس و ......،!! که آخرش هم من هیچکدامش را خوب یاد نگرفتم. جای عمو نقی میراحمدی خالی، خوب اینها را حل می‌کرد.

دبیرستان را هم در آرزوی گرفتن دیپلم سپری کردیم.

حالا رفتن به سربازی و پایان خدمت و کار و ازدواج و استخدام و خانه و ماشین از آرزوهای بزرگ ما بودند. به لطف خدا، قطار آرزوهای‌مان یکی یکی به ایستگاه برآورده شدند رسیدند و ما از آنها گذشتیم.

 

آدمی چیست؟ زمانی که بیکاری فقط آرزوی کار داری و دیگر به چیزی فکر نمی‌کنی. وقتی که سرکار می‌روی، خسته می‌شوی و آرزوی بازنشستگی داری. امیدواری بعدِ بازنشست شدن، خستگیها در برود و فراغت برسد. که البته اینگونه نیست و نه تنها خستگی در نمی‌رود که تازه خورده فرمایشها شروع می‌شود، آن‌گونه که به خود می‌گویی: کاش این آرزومان برآورده نمی‌شد! همان سر کار بودن، اِی بَدَکی نبود!

انسان از زمانی که خود را شناخت، همیشه در آرزو بود. هی آرزو و هی آرزو. با اینکه به بیشتر آرزوهایش رسیده، باز هم مثل روز اول در آرزوست. اگر انسان همه دنیا را هم داشته باشه، باز هم در آرزوست و جالب آنکه هیچوقت هم شاکر داشته‌هایش نیست!

آخر آنکه ما را خلق کرده فرموده: آسایش و آرامش در آخرت است، ولی انسان آن را در دنیا می‌جوید و صد البته که نمی‌یابد.

 

به قلم: استاد شنتیایِ کَندسرِ اورازانِ طالقان‌جان

 

 

تهیه شده در گروه طالقانی درجی

مجموعه یک دلنوشته ها در کانال طالقانیها...
ما را در سایت مجموعه یک دلنوشته ها در کانال طالقانیها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7darji1 بازدید : 59 تاريخ : شنبه 3 تير 1402 ساعت: 15:42