خاطره طنزِ شهرک، مغازه آقای اجلالی

ساخت وبلاگ

دم ظهر بود که رسیدیم شهرک و طبق معمول غصه نان بود و نگه داشتیم که مایی آقا بَشَ نان هاییره.
زمانیکه از گردنه به سمت طالقان سرجیر میشی در حالیکه محو و مسحور عظمت شاه البرز زیبا هستی و انگار موتور ماشین هم در سر پایینی آرامش، دیگه صدایی ازش در نمیاد، اولین صحبتی که میشه این هست که نان داریم؟؟؟

  • نه نداریم.
  •  پسر شهرک بُدار نان هاییریم.

اون روز وقتی که به شهرک رسیدیم، طبق معمول بعد از کشیدن ترمز دستی، چهار در ماشین یهو باز شد و پنج نفر سرنشین در کسری از ثانیه پیاده شدند و چنان پرندگانی که از قفس میگریزند، نفهمستوم کُجه دَرشی یَن! فُرار کُردُن! هرکس دی یک چی رو ویانه مینه و قِیشی جور درمیشو!
یکی نان، یکی هوا خوری، یکی کُش دَکوردُن، یکی من برم ببینم مامان کجا بَش و یکی دی سیککار بَکِشی یَن!

نمیدانم درب صندوق عقب چجور باز شد. حالا پیاده میگردون جای خود، نمیدانم چبه این بیصصحاب ماشینی دران رو باز مینگنن و نمیبندن؟؟
پیاده شدم و درب ها رو بستم و درب باک رو دی چک کردم که محض احتیاط بسته باشه و بنزین هوس درشی یَن نکنه!
دربها رو بستم و ماشین از اون حالت ماشینهای عبدل‌آباد که برای فروش، در و پیکرش رو برای خریداران باز میگذارند درآمد و یک جا خجیر پارک کردم و بد جور گُسنه‌م کوردی بَ و کالا کِتی بی یَم.
رفتم دکان آقای اجـــــــــــلالی
سلام و علیک و خوش آمدی و قفسه هانو نگاه میکردم یک چی پیدا کنم و باخوروم. یهو چشمتان روز بد نِینه بِدی یَم یک پیر مردک با کمری خمیده و بیل به دست بیومی و یک مشمع قند رو بَنگَت پیشخوانی سر و بسیار ادیبانه و شمرده شمرده داد زد: جناب آقای اُجلالــــــــــــــــــی چِب گُران فروشی مینی؟؟؟؟
چنان ضمه غلیظ و زیبایی بر سر الف اجلالی گذاشت که حافظ بر الف قامت یار نگذاشته بود.. مایی خنده درومی!
جناب آقای اُجلالی چب گُران فروشی مینی؟؟؟ یک کیلو قند مُنَ بُدای دو هُزارر تُمُن، جَری دُکان میدیه یَک هُزار و هشتصد و پنجاه تُمُن....چب گُران فروشی مینی؟؟؟
آقای اجلالی پیش بیومی و بگت: پدر جان این قندان حبه‌ای یه، گُرانتَرَ، اون قندان فَله‌ای یه. عِوهااااا اونجه اون سه خطه گونی یی دُل دَرَ... اینان فرق مینه.

پیر مردک که سوزنش رو صفحه خراشیده گیر کرده بود و خون جلو چشمهاش رو گرفته بود گفت: هیچ این حرفان نیه..... جناب آقای اُجلالی چِب گُران فروشی مینی؟؟؟
هرچی بنده خدا توضیح میدا پیرمردکی سر در نیمیشی و خلاصه پولش رو پس بُدا و پیر مردکه در کورد.
حالا مُن دی اِندی بَخِندی بی یَم روده هانوم بِسوتی بَ. یه بایره کیک ویتوم و بَتوم چندی میگرده؟؟؟ بگُت: دویست تُمُن.
بَتوم: جناب آقای اُجلالی چب اندی گُران فروشی مینی؟!

آقای اجلالی که کارد مینگتی قُرتشه خون در نیمیومی بَگُت: صِغیر خفه گرد، مُنی اعصاب داغانه! بشو رد گَن تا یک بُلا تی یِِی سر در نیوردوم.... بِدی یِی بِزی یَم تورَ بَکوشتوم... بشو رد گن... بشو!

ما دی فرار بر قرار ترجیح دادیم و از شهرک تا گوران ماشینی دل میگُتُم جناب آقای اُجـــــلالی و مایی آقا ننه دی میگُتُن: ای کُفتِ کـــــــاری!

 

شاد باشید

به قلم: حامد نجاری، روستایِ گوران
 منبع: کانال طالقانی‌ها

مجموعه یک دلنوشته ها در کانال طالقانیها...
ما را در سایت مجموعه یک دلنوشته ها در کانال طالقانیها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7darji1 بازدید : 217 تاريخ : يکشنبه 16 آذر 1399 ساعت: 6:06