یه شب بارونی بود. فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن، همینطور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم: اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آور,عبدالحمید,میرسعید ...ادامه مطلب