«بُنُرو» برای همه ترهچینان دهه ۶۰ و ۵۰ و قبل از آن، محلی است،کاملاً آشنا و خاطره انگیز. یک روز بهاری، نزدیک غروب، وقتی دیدم چند تا از دخترهای همسایه داشتند با هم صحبت میکردند، احساس کردم که دارند برای رفتن به تره چیدنِ فردا نقشه میکشند. سرم را انداختم پایین، تا یواشکی و قدم زنان از کنارشان رَد شوم که یکی از آنها گفت: «مُن نَنُمه بَگوتُم فردا میخَیم بِیشیم تَری بَه» رفیقش گفت: «الآن بُنُروی وقته» و اسم چند نفری را گفت. من همانطور که سرم پایین بود، شنیدم که یکی از آنها سلام کرد. سرم را بلند کردم و با کمی لبخند جواب دادم: «علیک سلام، فردا میخَین بِیشین تَری به؟» دخترها همانطور که به همدیگر نگاه میکردند، یکیشان گفت: «آها، تو اَم مییَی؟» با کمی مکث و از شما چه پنهان، یِه خورده دی ناز، گفتم: «بَشُم بِینُم نَنم چی میگو!» کمی آن اطراف قدم زدم و آمدم خانه. مادرم جلوی اجاق (کَله) گوشه ایوان داشت شام درست میکرد. گفتم: «نَنه فردا میخام بَشم تَری به!!» مادرم درحالیکه انبر دستش بود، سرش را بلند کرد وگفت: «تَری به یا یَلغُشتُک؟» گفتم: «نَنه نَنه دوش تُبرُمه پُر مینُم» با سکوت او، رضایتش را احساس کردم. گوشه ایوان دنبال کیسه میگشتم که صدای یکی از زنهای همسایه آمد که مادرم را صدا میکرد: «عروس حِیبّه، عروس حِیبّه، فردا شَنتیا رَ بَرُست مَی یالانی همراه بَشوَ تَری به» خانوادهای که دخترشان برای سبزی میرفت، دوست داشتند یک مرد آشنا و چشم پاک، از همسایه یا فامیل، همراه او باشد، برای کمک، مواظبت و جلوگیری ازخطرات احتمالی. مادرم گفت: «باشه، میا». من هم سریع وسایل را آماده کردم و بدو بدو رفتم سراغ یکی از دوستان. - «بیو فردا بِیشیم بُنرو» گفت: «دو نفری؟» گفتم: نه، فلانی و فلانی و فلانی, ...ادامه مطلب